تنها تصویری که از دوران کودکیاش خیلی پررنگ در ذهنش ثبت شده، کانون پرورش فکری شمارهیک حوالی محل زندگیشان است. همه فکر و ذهنش کتابخواندن بود؛ طوری تشنه این کار بود که انگار پایانی برایش نبود. همه مسیر مدرسه تا خانه را دواندوان میآمد تا لحظهای زودتر به کانون و کتابخانه برسد. حتی دلیل مدرسهرفتنش هم همین بود که اجازه رفتن به کتابخانه را داشته باشد و با خواندن کتاب، کمی آرامتر شود.
محمد خسرویراد، داستاننویس مشهدی که بهمناسبت هفته کتاب و کتابخوانی با او به گپوگفت نشستهایم، سال ۱۳۷۱ به تهران رفت و مسئول امور شهرستانهای گروه قصه حوزه هنری کشور شد. پس از آن، فعالیت در برخی نشریات را تجربه کرد و سرانجام سال ۱۳۸۸ به مشهد بازگشت.
شاید بتوان گفت خسرویراد دوران کودکی متفاوتی داشته است. عشق کتاب و کتابخوانی، همه زندگی و روحش را تسخیر کرده بود: به خانه که میرسیدم، کیف مدرسهام را از همان ورودی حیاط در هوا میچرخاندم و بهسمت تراس پرت میکردم و دَر میرفتم. مادرم دنبالم میدوید که لقمهای ساندویچی به من بدهد که گرسنه به کانون نروم. حسوحالم چونان کسی بود که انگار از بند زندان رها شده است و حالا با ذوقوشوق فراوان بهسوی کتابخانه پیش میرود!
میگوید: بچهای نبودم که از کتاب فراری باشم، اما از مدرسه حتما فراری بودم. در کانون بهجز کتاب، هر امکاناتی که من طالبش بودم، وجود داشت و آن زمان هیچ محدودیتی برای استفاده پیشرویمان نبود. تا دلتان بخواهد، من آنجا کتاب خواندم؛ از میگل و تیستوی سبزانگشتی گرفته است تا رمانهای خارجی قدیمی که ترجمه خود کانون بود.
رفتوآمدهای محمد به کانون همچنان ادامه داشت تا اینکه در دورهای، او دیگر حوصله سابق را برای کتابخواندن نداشت و اینبار بیشتر برای انجام کارهای جانبی راهی آنجا میشد. یکی از علاقهمندیهایش این بود که مقواهای رنگی بگیرد و روزنامهدیواری درست کند! یکروز وقتی پیش مربی میرود و درخواستش را بیان میکند، او رو به محمد میکند و میگوید: عزیزم، از امروز قانون عوض شده است! باید اول یک کتاب بخوانی و بیایی برایم تعریف کنی تا من مقواهایی را که میخواهی، بدهم.
محمد بیشتر از این اصرار نمیکند و سراغ کتابی میرود که در کنار متن، تصویر هم داشته است. بدون اینکه کتاب را بخواند، از روی دیدن تصاویر، قصهای را در ذهنش سرهم میکند و در قالب داستان برای مربی بخش مربوط تعریف میکند تا زودتر به آنچه میخواهد، برسد.
خسرویراد میگوید: بدون اتلاف وقت، سراغش رفتم و گفتم: آقاطیبی، خوندم! و قصه زاییده ذهنم را برایش گفتم. او هم خوشش آمد و وسایل موردنیازم را در اختیارم قرار داد. این اتفاق روزهای دیگر هم افتاد و من هر بار با همین شیوه به خواستههایم میرسیدم. تا اینکه یکبار مچم را گرفت و درحالیکه خندهاش را به زور قورت میداد، گفت:
نکند قصههای دیگری که گفتی هم همینطور بود؟! درحالیکه من نگران این بودم کارت عضویتم را بگیرد، او با ذوقی که در چشمانش برق میزد و گویی استعدادی کشف کرده بود، گفت: پسرم، قصه تو از ماجرای کتاب هم قشنگتر بود!
همین ماجرا، پای محمد را به دنیای روایتگری و داستاننویسی باز کرد. آقای طیبی، او را به مرکز آفرینشهای ادبی تهران معرفی کرد و از آن زمان، محمد قصه مینوشت و او هم آن را به تهران پست میکرد.
نوجوانی محمد سمتوسوی سلیقهاش را تا حدی تغییر داد و بیشتر به کتابهای جدیتر گرایش پیدا کرد. نوشتههای دولتآبادی، گلشیری، عباس معروفی و از آنطرف هم کتابهای نویسندههای خارجی همچون سالینجر و مارکز، تجربه داستاننویسی را در او متفاوتتر کرد.
تعبیرش از آن روزها این است: حتی شبهای امتحانات بهدلیل سرکشیهای پدرم، «کلیدر» را لای کتاب فیزیکم قایم میکردم تا وقتی سراغم میآید، ببیند درس میخوانم یا نه، خیالش راحت شود که مشغول خواندن برای امتحان هستم!
جهان نوشتن برای محمد از آنجا جدیتر شروع شد. بیستساله بود که اولین داستانش در مجله ادبی «سوره» که شهید آوینی سردبیرش بود، چاپ شد. اتفاقی که نویسنده جوان را خیلی خوشحال و پرانگیزهتر کرد و خیلی زود مجموعه داستانش بهنام «حسین دوغی» در همین مجله منتشر شد.
از محمد خسرویراد که ۵۳ بهار را پشتسر گذاشته است، ۳۸ جلد کتاب داستان در حوزه بزرگسال، کودک، رمان و تاریخ شفاهی چاپ و روانه بازار شده است. «فریاد در تاکستان» یکی از کتابهای تاریخ شفاهی خسرویراد است که در زمان بازگشت از تهران به مشهد بعد از بیست سال، آن را به رشته تحریر درآورده است. او در این کتاب به زندگی زندهیاد دکتر مرتضی شیخ، پزشک پرآوازه مشهدی، پرداخته که حاصل مصاحبههای متعدد از آدمهایی است که تجربیات و خاطراتی از او به یادگار داشتهاند.
کتاب «نقل گیتی»اش را حاصل تجربههای زیستی خودش در مشهد میداند و به همین دلیل نسبت به کتابهای دیگرش، وابستگی بیشتری به آن دارد. قصه این کتاب، جدال بین عشق و وطن است.
«ترکش دوستداشتنی» او نیز در مدت سه سال، هفتبار تجدید چاپ شد. سال گذشته، کتاب «سیب آخر» در حوزه کودک در مدت سه ماه، چهاربار تجدید چاپ و حتی ترجمه شد و ترجمههایش هم خیلی زود فروش رفت. این کتاب جایزه دوسالانه کتاب را هم از آن خود کرده است.
محلهای که خسرویراد در آن متولد شده و رشد کرده، عیدگاه است. او وقتی میخواهد خاصبودن محلهاش را که اقشار مختلفی در آن میزیستهاند، وصف کند، به مصرعی از رباعی ابنیمین اشاره میکند: «جهانی بود بنشسته در گوشهای!»
همین نوع نگاه، رمان «عیدگاه» خسرویراد، را متولد کرده است که همه فضاسازیهایش در عیدگاه میگذرد و بومینویسی شده است. میگوید: عیدگاه نمونهای از یک شهر کوچک بود که چند قهوهخانه خیلی خاص داشت.
یکی از آنها، قهوهخانه «دربانها» بود که پاتوق آدمهای درستوحسابیتر بود. جلو قهوهخانه دربانها پر بود از آدمهایی که بساط میکردند؛ ماهی میفروختند، مارگیر معرکهاش را راه میانداخت و... که همه این فضاها را در رمان «قصههای محمد» در جلد اول عیدگاه به نگارش درآوردهام که مراحل پایانی چاپش در انتشارات بهنشر در حال انجام است.
هنوز هم چهره مهربان پیرمرد و پیرزنی که قرآن را به بچههای عیدگاه آموزش میدادند، در ذهن خسرویراد زنده است. از آنها بهعنوان یک زوج جذاب یاد میکند: آنها حتی برای تنبیه ترکه هم داشتند، اما شیوه رفتارشان با کودکان بهگونهای بود که بهشدت همه را به قرآن علاقهمند کرده بودند. یادم میآید که فقط در مدت چند روز کل جزءسیام قرآن را در پنجسالگی از بَر کردم.
وقتی مادرم خانه نبود تا مرا به کلاس قرآن ببرد، جلو درِ خانه شیخمحمد امامجماعت مسجد محل میرفتم که همسایهمان بود. دخترش را صدا میزدم «زهرا شیخممد» و منتظر میشدم بیاید و مرا به آموزش قرآن برساند. یکبار برادرش که او هم روحانی بود، در را باز کرد و خیلی آرام یک لیوان معجون شیر و زرده تخممرغ و عسل هم زد و داد به من. گفت بخور تا «زهراخانوم» بیاید. بعد هم به من یاد داد که وقتی در میزنی، بگویی «زهراخانوم» کافی است، دیگر لازم نیست بگویی «زهرا شیخممد»!
اولین خواننده قصههای خسرویراد در همه این سالها، پدرش، علیاکبر، بوده است: «حسیندوغی» را وقتی نوشتم، با ذوق به مغازه پدرم رفتم. گفتم میخواهم قصهام را برایت بخوانم. وسط کار برش و دوختودوز کفش بود، اما خوب یادم هست که همهچیز را کنار گذاشت و خبردار ایستاد و گفت: بخوان بابا، من سراپا گوشم! گفتم: بابا حداقل بنشین. گفت: نه، تو بخوان.
* این گزارش پنجشنبه ۲۵ آبانماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۲۶ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.